فرهنگ و ادب - معرفی کتاب
معرفی کتاب «پیاده روهای پارک لاله»+فایل صوتی
تاریخ انتشار : 96/03/29 ساعت 14:49

معرفی کتاب پیاده روهای پارک لاله، سکوی دوم نوشته رویا هدایتی که توسط انتشارات هیلا، از گروه انتشاراتی ققنوس به چاپ رسیده است.

به گزارش رویداد فرهنگی، شاید فکر کنیم داستان این کتاب داستان دختری است به اسم پری که بعضی ها فکر می‌کنند یک سیمش کم است و شوهر عجیبی دارد، و به‌خاطر مشکلات روحی و فکرها و کارهای عجیب غریب شوهرش به خانه پدری برگردانده شده، شاید فکر می‌کنیم وقتی به خانه پدری برمی‌گردد با پسر مو فرفریِ پیرزنی به اسم عزیز خانوم که طبقه‌ پایین خانه زندگی می‌کند آشنا می‌شود و می‌فهمد که پسر موفرفریِ عزیز خانوم روی سکوی دوم  پیاده روهای پارک لاله با استادش مجسمه‌هایی می‌سازند و می‌فروشند وعلاقه ای بوجود می‌آید بین پری و پسر موفرفری عزیز خانوم. این وسط دوست تپلِ پری خراب‌کاری‌هایی می‌کند و خیلی اتفاقات دیگر، شاید فکر کنیم شوهر پری از بیمارستان فرار می‌کند و پری می‌رود به سمت پیاده روهای پارک لاله تا استاد مجسمه ساز را ببیند...

شاید فکر کنیم که داستان درباره‌ی زندگی شگفت‌انگیزِ پری است. اما شاید قضیه فقط این‌ها نباشد... مثلا داستانِ خیلی از آدم‌های دیگر باشد، داستانِ گِرد نبودن زمین و چیزهای دیگر و شاید قرار است بمبِ خیلی خیلی بزرگی که جایی از زمین کار گذاشته شده، عمدا خنثی نشود تا زمین به طور کامل منفجر شود وهمه موجودات دنیا راحت شوند و به آرامش برسند.

اصلا ممکن است تا الان به اشتباه در مورد خیلی چیزها به ما اطلاعات داده شده. شاید هیچ‌چیز اون‌جور که ما می‌بینیم نباشد...

داستان این کتاب با وجود اینکه درادامه دو داستان کتاب «من خنگ‌ترین دختر رو زمینم» نوشته شده، ولی خودش یک داستان مستقل هست.

رویا هدایتی، متولد اسفندماه سال  1365 از 15 سالگی نویسندگی را به طور جدی شروع کرد. با علاقه‌ای که وی به نویسندگی دارد، انتظار کتاب‌های داستان زیادی از این نویسنده جوان می‌رود.

 

قسمتی از متن کتاب

صدای گریه مامانم داره می‌آد. بلند می‌شم می‌آم بیرون از اتاق. رو پله‌های روبه‌روی آشپزخونه می‌شینم.
«چاقو به چه بزرگی رو گرفته بود دستش، همینطوری نشسته بوده بالای سر بچه من. اینم جرات نداشته از جاش تکون برخوره، اون ذلیل شده هم داد می‌زده یا خودمو می‌کشم یا اینو...»

«اااا؟! توروخدا؟ یعنی می‌خواسته بکشتش؟»

سرمو می‌برم طرف پله‌های پایین. از سر پله‌ها نگاه می‌کنم. مامانم نشسته رو پله‌های پایین، عزیز خانومم نشسته پیشش. صورت عزیز خانومو نمی‌بینم ولی فکر کنم بازم داره می‌خنده . مامانم چادرش هنوز سرشه. حتما تازه رسیده. نمی‌دونم ساعت چنده، هوا تاریک شده. صدای مامانم می‌لرزه.

«چه می‌دونم دیوونه شده بوده. اولین بارشم نبوده چاقو برداشته اینطوری کرده. این دختر یه بار به من نگفته که. هزار تا بلا سر بچه من آورده‌ن، من اینجا موندم بی‌خبر...»

چشام پر شده. می‌سوزه. مامانم داره گریه می‌کنه. چشاشو هی با چادرش پاک می‌کنه. بدنش تکون می خوره. هق هق گریه می کنه.

« خدا اون کسی رو که باعث شد اینا بیان دختر منو ببرن بدخت کنن؛ یه خاکی بریزه سرش نتونه برگرده مملکتش.»

سرمو می برم عقب، نمی خوام ببینن منو. فقط صداشونو می شنوم.

«آره، گور به گورش کنه ایشالا... خوب حالا چی کارش کردن پسره رو؟»

«اون شب زنگ زدن اورجانس، اونام گفتن پلیسم باید خبر کنید. تا پلیس برسه شاهرخ فرار کرده از خونه، رفتنی هم داده زده گفته می‌آم همه تونو می کشم، پری رو می‌کشم، تیکه تیکش می‌کنم، الانم معلوم نیست کدموم گوریه... این چه بلایی بود آخه...»

فکر کنم عزیز خانوم داره نچ نچ می‌کنه مامانم داره می‌زنه رو پاش انگار: « خدا لعنتت کنه پسر، ذلیل بشی الهی... خیر نبینن بچه مو زندگی شو نابود کرده ن. تورو خدا فامیل اینطوری میشه؟ برادر آدم ، فامیل آدم، انقدر نا نجیب؟ من چه خاکی تو سرم کنم؟ می‌ترسم بیاد اینجا یه بلایی سر این بچه بیاره. »



نظرات کاربران

ارسال