فرهنگ و ادب - معرفی کتاب
معرفی کتاب «بالزن‌ها»+فایل صوتی
تاریخ انتشار : 96/03/27 ساعت 18:57

 کتاب بالزن‌ها نوشته محمدرضا کاتب را  انتشارات هیلا از گروه انتشاراتی ققنوس به چاپ رسانده است.

به گزارش رویداد فرهنگی، محمدرضا كاتب‌، نویسنده‌ و فیلمساز، متولد 1345، گرایش‌ به‌ نوآوری‌ و تجربیات‌ تازه‌ از بارزترین‌ ویژگی‌های‌ آثار اوست‌. روایت‌ جذاب‌ اتفاقات‌ پلیسی‌ و معمایی‌ در قالب‌ نو و نگاه‌ روانشناسانه‌ به‌ شخصیت‌ انسان‌ها و نسبی‌ بودن‌ رفتار افراد از دیگر ویژگی‌های‌ آثار اوست‌. محمدرضا کاتب در سال ۱۳۶۹ با رمان «هیس» مطرح شد. این کتاب از سوی نویسندگان و منتقدان مطبوعات به عنوان کتاب سال مطرح شد، البته قبل از این هم کاتب در زمینه داستان نوجوانان آثار قابل توجهی داشته و برخی از آنها برنده جایزه نیز شده اند. کاتب جوایز بسیاری نیزکسب کرده. همچنین کتاب «فقط به زمین نگاه کن» در رشته داستان در دومین دوره انتخاب کتاب سال دفاع مقدس در سال 73 برگزیده شد.

آثار وی عبارتند از: هیس؛ فقط به زمین نگاه کن؛ اولین قدم.

 

قسمتی از متن کتاب

تردست نفس بلندی کشیده بود و آن بو را تو  هوا دنبال کرده بود:
«اگه قضیه اون‌طوری پیش بره که تو دوست داری، وقتی داری ماکارونی می‌خوری، پیشکار می‌آد سراغت و همین‌طور که باهات حرف می‌زنه میره پشت سرت. بعد از پشت، گلوت رو می‌بره و می‌شینه مقابلت روی صندلی‌ای و جون دادنت رو تماشا می‌کنه. ممکنه پیش خودت بگی بهتره قبل از او دست بجنبونی و او رو بکشی. مثلا چاقویی توی لباست قایم کنی و وقتی او از کنارت می‌گذره اون رو ناغافل فرو کنی توی قلبش یا سینه‌ش. این‌کار به سه دلیل به نفعت نیست. اول اون‌که کس دیگه‌ای مثلا من یا یکی از اون علاف‌ها که که اون پایین هستن، بعد از کشتن پیشکار خیلی زود به سراغت می‌آییم و می‌کشیمت. و نکته دوم این‌که قبل از اونکه دستت حتا به اون چاقو برسه پیشکار تورو میکشه، چون به خاطر تجربه‌ای که داره همیشه از تو چند قدم جلوتره. با کوچک‌ترین حرکتی متوجه افکارت می‌شه،  چون این همون چیزیه که انتظارش رو میکشه. و اگه از دست همه این‌ها  هم جون سالم به در ببری، باز در نهایت بازنده‌ای، چون بعد از کشتن پیشکار، آقا دیگه تورو نمی‌خواد.»

داشت می‌گفت آخرین حقه پیشکار این است که بگذارد من بکشمش. چون اینطوری ارباب از من دور می‌شد و شر مرا هم کنده بود.
برگشتم به عمارت. فکر کنم بدجوری جا خورده بودم. چون نفهمیدم چطور سر از آشپزخانه در آورده بودم. فکر کنم از وحشت زیاد به صحنه قتلگاهم رفته بودم تا از چیزی مطمئن شوم. پیشکار نبود. و من ایستاده بودم درست مقابل صندلی‌ای که همیشه رویش می‌نشستم. صندلی‌ای که موقع کشته شدنم هم باید حتما آن‌جا می‌نشستم.



نظرات کاربران

ارسال