فرهنگ و ادب - معرفی کتاب
معرفی کتاب «سمفونی مردگان»+فایل صوتی
تاریخ انتشار : 96/03/27 ساعت 18:07

کتاب سمفونی مردگان در سال 1380 توسط عباس معروفی نوشته و به وسیله انتشارات ققنوس به چاپ رسیده است. 

«سمفونی مردگان» شاهکار عباس معروفی است و داستان خانواده‌ای است که در زمان جنگ جهانی دوم، در اردبیل زندگی می‌کنند. خانواده‌ای که نمادی از یک جامعه است. جامعه‌ای که خفقان در آن موج می‌زند و به ندرت روشنفکری در آن پیدا می‌شود.

رمان با پیشگفتار و آیه‌ای از قرآن در مورد قتل هابیل توسط قابیل آغاز می‌شود (سوره مائده. آیه ۲۶). 

از شخصیت‌های داستان، جابر پدری متعصب است که تحت تأثیر ایاز پاسبان قرار دارد که دوست اوست و به او اعتماد دارد. پدر دارای یک حجره در کاروانسرای آجیل فروش‌هاست. مادر خانواده که فقط دل می‌سوزاند و هیچ‌کاری از دستش بر نمی‌آید. یوسف پسر بزرگ خانواده، آیدین و آیدا خواهر و برادر دوقلو و آخرین فرزند، اورهان است. پسری که شبیه به پدر است.

در طول داستان شخصیت‌های مختلفی وارد داستان می‌شوند و هر کدام نقش کوتاهی دارند، یکی از آنان سورمه است که یک ماجرای عشقی بین آیدین و او شکل می‌گیرد و به طور خلاصه و مختصر در داستان به آن پرداخته شده است. در این رمان مسأله‌ای که در سراسر داستان احساس می شود و خواننده نیز با تمام وجود حس می کند بارش برف و سرمای زمستان است، همراه با صدای کلاغی که مدام می گوید: «برف، برف».

در این داستان آیدین که به کتاب و ادبیات و شعر علاقه دارد، نماد روشنفکری است و در واقع شخصیت اصلی داستان است و اورهان به دلایل متعددی به او حسادت می‌کند. تک‌تک شخصیت‌ها را نمی‌خواهم معرفی کنم چرا که جذابیت کتاب در این است که شخصیت‌ها را قدم به قدم و با جلو رفتن در داستان شناخت و از دست برخی ناراحت شد و برای برخی دیگر دعا کرد! واقعاً داستان به گونه‌ای نوشته شده که شما نیز خود را در همان زمان و مکان می‌یابید.

 

قسمتی از متن کتاب

مادر بسیار تکیده و لاغر بود، با چشمانی سیاه و درشت که دو جفت از همان‌ها هم در دوقلوها دیده می‌شد. گونه برآمده‌اش گاه به سرخی می‌زد، و گاه که دور چشم‌هاش را سرمه می‌کشید و آن را از دو طرف کمی ادامه می‌داد، شبیه زنان مغول می‌شد. دو تا از دندان‌هاش طلایی بود، وقتی می‌خندید یک رج دندان سفید بالایی پیدا بود و دندان‌های طلای چسبیده به نیش از هر دو طرف برق می‌زد. اما وقتی نگران بود، با چینی در پیشانی، زنان رنج دیده را می‌مانست که خیلی چیزها می‌دانند اما بروز نمی‌دهند.

گفت: «شماها خیال می‌کنید پدر دشمن شماست. اما اشتباه می‌کنید.»

آیدین گفت: «من می‌دانم که چی می‌خواهی بگویی. اما خوشبختی او با من خیلی فرق دارد.» به شاخه ‌های درخت کاج نگاه کرد که باد می‌تکاندشان و سیخ‌های کاج، سبز سبز بر زمین می‌ریخت.

مادر بر لبه نرده طوری نشسته بود که هر لحظه احتمال می‌رفت از پشت بیفتد، یا باد بیندازدش. گفت: «از مدرسه که برمی‌گردی یکراست می‌روی بالا. می‌گویی درس می‌خوانم. اما من می‌دانم که تو کتاب غیردرسی هم می‌خوانی. خوب می‌توانی کمکی هم به پدر بکنی.»

اما آیدین بی‌توجه به این حرف‌ها، همیشه کتاب شعری در دست داشت و شعرهای زیادی از بر بود، گفت: « این خانه بر زیستن ایمن ندیدم.» و خندید و مادر را به خنده واداشت. و مادر گفت: «می‌بینی که دوسال است اورهان در حجره کار می‌کند. هم پول بیشتری دارد، هم احترامش می‌کنند، هم از تو شاداب‌تر و خندان‌تر است. تو خموده شده‌ای. تو غمگینی. خودت هم شاید ندانی، اما بچه که بودی، آتش بودی. خانه را می‌گذاشتی روی سرت. یادت نیست؟ سرو صدایت یک دم قطع نمی‌شد. وروجک بودی. اما حالا...» و ساکت ماند.

دو گیس بافته و بلندش از دو سو نمایان بود. می‌انداختشان جلو، و هی بافه‎‌ها را باز می‌کرد و می‌بست.

همیشه سه رج را باز می‌کرد و دوباره می‌بافت. نگاه هم نمی‌کرد.می‌بافت و در دست پیچش می‌داد: «اینکه من تقلا می‌کنم بروی کمک پدر، به این خاطر است که از حالا همه بدانند که شماها دوتا برادر هستید. یکی تویی، یکی اورهان. آیدا که عروسی می‌کند می‌رود، حالا اگر با این مریضی‌اش کسی حاضر شود او را بگیرد. یوسف هم که آدم نیست، اما سهم شما دوتا مساوی است. تازه تو بزرگ‌تری. نمی‌خواهم حق تو پایمال شود.»

آیدین گفت: «باشد، می‌روم. اما موقتی. فقط به خاطر دل شماها.»

از روز بعد آیدین عصرها به حجره می‌رفت و شب همراه پدر و اورهان باز می‌گشت. آن‌جا، مشتری راه می‌انداخت، مطالبات وصول می‌کرد، زمین می‌شست، به شیشه‌ها دست می‌کشید، گونی‌های تخمه و پسته را سر پر می‌کرد، قیمت‌ها و نوع جنس را می‌نوشت و چوب علم می‌زد، و چنان دل می‌‌سوزاند و دقت می‌کرد که در مدت دو ماه کاملا سوار کار شد و توانست حساب دفتر روزنامه را وارد دفتر کل کند، جنس بفروشد، و با چرتکه جمع و تفریق کند.

پدر مدام زیر چشمی می‌پاییدش. و گاه سعی می‌کرد غیرمستقیم به او بفهماند که زندگی یعنی همین. اما اورهان نمی‌خواست بپذیرد. رنج می‌برد، حسادت می‌کرد و می‌خواست که آیدین به همان درس و کتابش علاقه‌مند باشد.



نظرات کاربران

ارسال