فرهنگ و ادب - معرفی کتاب
معرفی کتاب «آبی‌تر از گناه»+فایل صوتی
تاریخ انتشار : 96/03/25 ساعت 16:25

 معرفی کتاب«آبی‌تر از گناه» نوشته محمد حسینی که توسط انتشارات ققنونس به چاپ رسیده است.

به گزارش رویداد فرهنگی، «آبی‌تر از گناه» از آن داستان‌های جذابی است که خواننده تا زمانی که تا انتهای داستان را نخواند، دوست ندارد چشم از سطرهای کتاب بردارد. حس تردید و دودلی در پایان داستان در خواننده پدیدار می‌شود و خواننده دوست دارد باز هم داستان ادامه پیدا کند و جزئیات بیشتری برایش روشن شود. داستانی که با ژانر جنایی، تاریخی و عشقی در هم آمیخته است.

«آبی‌تر از گناه» یک داستان است، یعنی آغاز، میانه و پایان دارد و حوادث در آن به گونه‌ای در کنار هم چیده شده است که کیفیت باورپذیری داستان موجب پذیرش حادثه‌های آن می‌شود. این داستان از نوع داستان‌های جیمز جویسی است یعنی «خواننده با تکنیک سیال ذهن روبرو است و در آن‌ها ذهن شخصیت یا شخصیت‌ها کَند و کاو می‌شود و خاطره‌ها، احساسات، افکار و بینش و دریافت‌های حسی شخصیت‌ها نشان داده می‌شود.

 به جز این جوان که راویِ تمام داستان است شخصیت‌های دیگری هم هستند که از تعاریف خود جوان با آن‌ها آشنا می‌شویم.

ژانر جنایی داستان از همان جمله اول کتاب مشخص می‌شود. زمانی که به اواسط داستان می‌رسیم از حرف‌های جوان ژانر عاشقانه داستان را حس می‌کنیم. ژانر تاریخی داستان هم «از همان عکس شروع می‌شود». عکسی که آباء و اجداد جوان در آن به تصویر کشیده شده، به علاوه وصیت‌نامه‌ای قدیمی که از پدرِ پدربزرگش به جا مانده است.

شخصیت‌پردازی در «آبی‌تر از گناه» موفقیت‌آمیز بوده است؛ این موضوع را از حرف‌های راوی درک می‌کنیم، چرا که همه چیز به خوبی بیان شده و حسی که با خواندن آن به دست می‌آید کاملاً باورپذیر است، محمد حسینی به خوبی توانسته خواننده را غافلگیر کند. خواننده در پایان داستان دچار نوعی تردید می‌شود. این احساس پس از بستن کتاب همچنان ادامه دارد.

کتاب با جمله «من کسی را نکشته‌ام، همه‌اش از همان عکس شروع شد.» از قول جوان پایان می‌یابد و تردید خواننده را تقویت می‌کند.

«آبی‌تر از گناه یا بر مدار هلال آن حکایت سنگین بار» نام کتابی است نوشته محمد حسینی که برنده جایزه بهترین رمان فارسی سال در ششمین دوره مهرگان ادب در مهر ماه ۱۳۸۴ و نیز برنده عنوان بهترین رمان سال پنجمین دوره جایزه گلشیری آذر ماه همان سال شده است.

 

قسمتی از متن کتاب

هر چه می‌دانستم گفته‌ام. آخرین بار همان جلوی آسانسور دیدمش. نمیفهمم چرا یا کجا پنهان شده است. جایی نداشت پیرمرد بیچاره. راجع به عصمت، گیرم که ناخواسته، حماقت کرده‌ام، شازده را که همه دیدند وقت دستگیری من بود و زنده بود و می‌پرسید: «خوبی جوان؟»

کدام دشمنی اجدادی؟ کدام گنج؟ پیدایش کنید تا خودش برایتان تعریف کند که من هیچ کاره‌ام. سر و سری هم با عصمت نداشتم. هر چه بود همان است که گفته‌ام. عصمت می‌گفت که گنج دارد؛ من که کف دستم را بود نکرده بودم. پیله می‌کرد تا پیله کنم. چنان می‌گفت: «بیعرضه.» و لب‌هایش را ورمی‌چید که دلم می‌خواست سرم را بکوبم به دیوار. دلم می‌خواست زمین دهان باز کند و فرو بروم. غمگینی‌اش را نمی‌توانستم ببینم. اینها را قبول دارم. معلوم است که دوستش داشتم. دوست داشتن، آن هم دوست داشتن کسی که سی چهل سال از آدم بزرگتر است که جرم نیست. حماقت است، خیالات است، بیماری است، اما جرم نیست.

شازده هم آزار و اذیتی نداشت. کاری به کارم نداشت. چیزی را از او پنهان نمی‌کردم. می‌نشستم به حرف زدن با عصمت. شازده هم یا خواب بود یا رفته بود توی حیاط قدم بزند. بود یا نبود چیز عوض نمی‌شد. عصمت فقط ادای پناهنکاری در می‌اورد. انگار لذت می‌برد از این کار. شاید فکر می‌کرد دارد شازده را آزار می‌دهد، اما شازده آزاری نمی‌برد. نمی‌رنجید، اصلا اعتنا نمی‌کرد. وقت شعر خواندن می‌آمد، درست سروقت. با جبروت همیشه‌اش می‌آمد و زل می‌زد به عکس حامدمیرزا. می‌گفت: «بخوان پسر، از اجل بخوان

من به نوۀ کسی بودنش کار نداشتم. آدم خوبی بود و این را می‌شد از نگاهش، صورتش، حرکاتش فهمید. بداخلاق بود البته، بروز نمی‌داد. بداخلاقی اش پنهان بود، ابری بود که نمی‌بارید یا ساده نمی‌بارید، اما بود و همیشه آدم را وا می‌داشت چتر را فراموش نکند و احتیاط کند. اخلاق خودش را داشت. تا چیزی نمی‌پرسیدی جواب نمی‌داد. جواب هم که می‌داد بریده بریده حرف می‌زد و بعد از هر جمله می‌رفت توی فکر. قیافه هم می‌گرفت طوری که انگار خود حامد میرزاست و نه نوه نتیجه درمانده‌اش.



نظرات کاربران

ارسال